آره عزیزم ازدواج کردیم عقدیم
گفت کسی متوجه نشه و توی شوک بود چند دقیقه هم جوابمو نداد
من نمیخواستم بگم یبار از خواب بیدار شدم گفتم باید بهش بگم چون یه شب یه جمله ای خوندم به خدا خیلی تحت تاثیرش قرار گفتم
اونم اینکه اگه همین الان حستو بهش نگی بعدا دیگه دیره نذار یه عمر حسرتش به دلت بمونه
دیگه گفتم من ازت خوشم اومده
ازدواج من سنتی بود
تو یه عروسی مادرش و خواهرش منو دیدن ...
اولش دلم با همسرم نبود ولی بعدش دوسش داشتم
ترم آخر دانشگاه بودم که ۳ تا خواستگار تو امتحانات دی ماه برام اومد (اولین بار بود خواستگار رسمی داشتم که با خانواده میومدن خونمون)
پدرم به این راضی شد چون عینه خودمون کرد بودن
از یه رابطه ی فوق سمی بیرون اومده بودم که چهار سال طول کشید در صورتیکه شاید فقط چهار ماه با این آدم بودم و کلا پنج بار دیدمش و به نبوده این آدم وفادار بودم یعنی به شخصی که اصلا نبود تهشم با یه زنه بچه دارو شوهر دار بهم خیانت کرد که امیدوارم تقاصشو پس بده ولی خب خودشو بهم ثابت کرد فهمیدم قصدو هدفش واقعی و جدیه واقعا عاشقه و عشق واقعی رو باهاش تجربه کردم
خونه یکی ازاقوام رفته بودم ازسرکار برگشته بود خونه جلوی در سلام وعلیک کردو رفت نیومد داخل.ازاون شب به بعد پیگیرمن شد جای جالب اینجاست ک من فک میکردم زن داره واون فک میکرد من وجود ندارم درواقع فکرمیکرد مادرم یه دخترداره وازوجود من بی خبربود
سلام میشه تاپیک آخرم راهنماییم کنین با اجازه اسی عزیزم با تشکر
رفیق داداشم بود
همیشه دوسش داشتم یواشکی
حتی فکرش هم نمیکردم که اونم دوسم داره و بی میل نیست و قراره یروز شوهرم بشه
من۳ماه نامزد کردم
