۹سال پیش همسرم و شوهر خواهرم با خانواده مامانم قطع رابطه کردن
حالا مادربزرگم افطار دعوت کرده میگه بیاین کدورت و بزاریم کنار،خواهرم اینا میرن،سونرم خواهرم با همسرم حرف زده که توهم بیا دیگه آشتی کنیم ولی شوهرم اصلا نیومده بهم بگه که به من اینطوری میگن یا شام دعوت کرده بریم یانه هیچی از سرکار میاد مثل همیشه عادیه (شوهرم و شوهر خواهرم با هم کار میکنم)من نمیدونم چیکار کنم خودمم بگم می‌دونم بحث مون میشه میگم
حالا به منم میگن تو بگو به شوهرت بیاد
نمیدونم چیکار کنم
بگو من بگم داستان میشه خودتون بگید
خودتو ننداز وسط بده نکن خودتو خواهشا بگو بذار خودشون بگن
خب ب شوهرت بگو ک دعوت شدیم میای؟؟؟
اگه گفت ن زیاد پا پیچش نشو
خودت تنها میزاره بری؟؟؟
به همسرت پیشنهاد بده ببین نظرش چیه
نه سال زمان زیادیه احتمالا خودش هم دیگه راضی باشه از شوهرخواهرت بپرس ببین نظر شوهرت چی بوده اگه موافق بوده بهش بگو هرچی باشه از شما هم انتظار داره بگی چون مادر بزرگ شما دعوت کردند
بعد ببین اسی ۹سال کم نیست شوهرت عادت کرده و خانوادتم مطمعنن ب ندیدن شوهرت عادت کردن
شاید اینطور باشه
منم عموهام ۱۷ ۱۸ سال پیش ب صورت خود جوش قطع ارتباط کردن با مون نمیدونی چقد خوب بود ک نبودن و من یکی قدر اون روزا رو نمیدونستم و الان مثل قارچ سروکله شون سبز شد محبتشون بعد ۱۷ ۱۸ سال گل کرده
ولی دلی سردیم فک میکردم فقط من همچین احساسی دارم ک دلی دوسشون ندارم و دلم براشون تنگ نمیشه یا وقتی ببینمشون دلم شاد نمیشه نگو بقیه اعضا خانوادمم همچین نظری دارن
ولی شما شوهرت فرق داره ایشون داماد هستن
با مادرم اینا حرف می‌زنیم
ولی مادربزرگم و دایی خاله هام نه جایی من ببینمشون باهاشون صحبت میکنم
ولی همسرم همون موقع گفت من با اینا رفت و آمد نمیکنم
تا الآنم من مشکلی نداشتم
مامانم می‌ره و میاد خونه خواهر برادراش
ولی میگه بیاین آشتی کنیم پس فردا خدایی نکرده زد من مردم بتونی بیای مراسمم
