واقعا راسته بخدا من خودم انقدر تنهایی کشیدم که
کسی که عاشقش بودم ولم کرد
دوستم ازدواج کرد رفت بدون اینکه بمن بگه
دوست جدیدم میخواسم پیدا کنم تو دانشگاه صمیمی نمیشدن مرموز بودن
یعنی یه شب انقدر تنهایی بهم فشار اورده بود که یه خانوم سن بالا از هکلاسیای دانشگاه دید حالم بده گف باهام حرف بزن کمکت کنم خدا خیرش بده باز
باز خداروشکر پدر مادر بدی نداشتم هوامو داشتن اونم چی دیدن من دیگه به جنون رسیدم و حالم خیلی بده به دادم رسیدن
ولی واقعا دنیا چه نامرده