این تاپیکو برای دل خودم مینویسم چون میدونم خیلی طولانی میشه و حوصلتون سر میره بخونید
بعد از چند ماه آرامش دوباره بین این دو راهی مسخره که خودکشی کنم یا فرار کنم قرار گرفتم
از بد روزگار تو خانواده ای به دنیا اومدم که باید نقش اضافی رو بازی میکردم از همون ۶ ۷ سالگیم تو دعواهای پدر و مادرم مقصر من بودم یادمه هزار بار سر سفره پدرم بشقاب شکست و ما رو وسط غذا انداخت تو حیاط و خودش با خیال راحت غذا خورد
من اون موقع کوچولو بودم گریه میکردم میرفتم پیشش فکر میکردم دلش برام میسوزه میگفتم بابا تو رو خدا مامانو نزن ولی اون همیشه داش برمیداشت میگفت تو رو میکشم یه بار استکان زد تو صورت مامانم خورد کرد کلاس اول بودم داشتم میرفتم مدرسه از خاطرات مدرسه رفتنم فقط خونی که روی لباس مامانم و سفره ریخته بود جلوی چشامه مامانم همیشه بهم میگفت تو نحسی از وقتی به دنیا اومدی زندگی ما خراب شده
خیلی بدبختیا کشیدم همش بخاطر معتاد بودنش خجالت زده بودم دوستاشو میآورد تو خونه میکشید
یادمه شب و روز تو خونه خوابیده بود مامانم میرفت سرکار خرجی میاورد یه خونه داغون داشتیم که کلا ۳۰ متر بود شاید حموم و دسشویی برق نداشت و بیرون از خونه بود و زمستون آب سرد رو سرمون چکه میکرد حتی یادمه یه چاقو خریده بود بهم نشون داد گفت اینو خریدم تا تو رو باهاش بکشم
چون ما با مادربزرگم زندگی میکردیم خیلی وقتا پیش میومد ما میرفتیم حموم آب گرم کن خاموش میکرد .
خلاصه ۲۴ سال بدبختی کشیدم مامانم میگفت تحمل کن بری دانشگاه راحت شی بعد مدت مامانم خونه خرید اون مرد لعنتی ما رو از خونه ۳۰ متریش بیرون کرد ساعت ۱ شب روز جمعه بود که وسایلمونو ریخت تو حیاط و با چه بدبختی من ماشین پیدا کردم
خلاصه ازش دور شدیم و زندگیمون سر و سامون گرفت دیگه آرامش داشتیم و حالمون خوب شده بود به فکر پیشرفت بودم و فکر خودکشی و فرار نداشتم
تا اینکه بعد ۹ ماه مادرم گفت دلش تنگ شده و با داییم رفتن منت کشی و این ظالم رو برگردوند چون هیچ چیز مهم تر از نیاز جنسی مادرم نبود
خلاصه همه اون بدبختیا شروع شد ساعت ۶ صبح بیدارم میکنه فوشم میده و مشت میزنه تو سرم چرا؟ چون ماشینش خراب شده و ما باید بریم تو کوچه هل بدیم
موقع غذا خوردن تیکه های گوشت تو بشقاب بقیه رو میشماره و همش سرش تو بشقاب بقیس سرکار نمیره و همش خونه خوابیده
امشب میخواستم سماق بخورم گفت تو خوردی بسته برات گفتم باشه همه رو تو بخور یهو سگ شد گفت بشقابو خورد میکنم تو سرت تو رو باید بکشم تو رو باید ادبت کنم
بخاطر مامان و داداشم از سر سفره بلند نشدم ولی هر یه لقمه غذارو با بغض قورت دادم تا سریع تموم شه فقط
من اینقدر تو این خونه اضافیم که حتی تولدمو کسی تبریک نمیگه و یادش نیست ولی برای داداشم دو روز زودتر تولد میگیرن که غافلگیر بشه
وقتی به مامانم میگم حالم بده میخوام خودکشی گنم میگه تو حتما یه کاری کردی که میترسی یا میگه تو بمیری زیاد ناراحت نمیشم دو روزه یادم میره راستش من خودمم نمیدونم چیکار کردم که اینقدر از من بدشون میاد
مامانم هنوزم با بابام دعواش میشه و همش میگه مقصر تویی تو زندگیمو خراب کردی الانم سه نفری تولد گرفتن و شادن و من تو اتاقم انگار نه انگار که وجود دارم
من راستش جرات خودکشی ندارم ولی فردا میخوام برم از این خونه برم تهران
چون بیشتر ازین نمیخوام سربارشون باشم هیشکی تو این دنیا منو درک نکرد فقط لطفا برام دعا کنید که از این خونه رفتم زندگیم خوب بشه :)