سلام دوستان من سر شب پسرمو از کلاس برداشتم شوهرم زنگ زد اومد دنبالمون ماشینو تهه خیابون گذاشته بود به خاطر ترافیک به ما گفت جلو برید من از پشت سر میام دیگه من چشمم به یه مغازه رنگ و ابزار خورد رفتم برای در چوبی که خش افتاده بپرسم روغن یا رنگی داره یا نه بعد تو مغازه چند تا مرد بودن فروشنده پشت پیشخون اونطرف بود رفتم نزدیک فروشنده که بپرسم اونم گفت نداریم یهو برگشتم بیام بیرون دیدم شوهرم با یه قیافه ی عصبانی گفت چی میخواستی گفتم رنگ و فلان دیگه جلو جلو میرفت سمت ماشین بعد گفت شعور نداری انقدر به فروشنده نزدیک شده بودی چرا فاصله نگرفتی و خاک بر سر من ،من واقعا هنگ کردم از سر شب دادم مرور میکنم میگم خدایا مرده که کلا اونور پیشخون بود من چجوری بودم که انقدر از دید شوهرم بد بوده الان اصلا خوابم نمیبره همش تپش قلب دارم و استرس دارم که باز چند بار این قضیه رو قراره بزنه تو سرم من اصلا زبون دفاع کردنم ندارم قفل میکنم بعد یه جوری حرف میزنم انگار واقعا قصدی داشتم واسه همین کلا سکوت کردم تو رو خدا نظر بدید خیلی حالم بده اصلا خوابم نمیبره