خاطرات بگم من خودم زیاد بیرون نمیرم اما دوستام رفته بودن عروسی مردم تو شهر که دانشجو ام اونم شهری که مردمش مذهبی بودن اونا هم با تیپ امروزی
یه خاطرات بد اینکه یکی از هم اتاقمون ازدواج کرد و ما نتونستیم عروسیش بریم و دیگه نمیبینمش
هم اتاقیام با دوتا پسر اوکی کردن برن کافه
دوستام برای خودشون سفارش دادن اون پسرا هم چون فکرکر دن باید هزینه دوستام پرداخت کنن
چیزی سفارش ندادن و فرار کردن 😑