خانواده مظلومم هم گرفتار بودن باهم رنج میکشیدیم فقط خدا میدونه چه روز وشبایی رو گذروندم فقط خدا میدونه، زخم کاری بود، از همون موقع دیگه ادم سابق نشدم...
یه بار چند روز هیچی جز اب نداشتم که بخورم کلا یه ماهی این حدود میشد که درست حسابی غذا برای خوردن نداشتم خیلی ضعیف شده بودم ساعت چهار صبح بیدار شدم با حس مرگ از خواب بیدار شدم... قشنگ مطمئن بودم میمیرم به زور از رو تخت بلند شدم رفتم سالن مطالعه حتی نای گریه نداشتم تو خابگاه بودم، فقط گفتم خدایا نجاتم بده از ته قلبم سوختم وگفتم بلند شدم برم تو اتاق دوباره، دیدم تو اشپزخونه یه بسته نون هست فقط خدا میدونه اون نون هارو با چه ولعی میخوردم، نون هارو خود دانشگاه میذاشت برای دانشجو ها ولی هیچ وقت تو اشپزخونه نمیذاشت، میذاشت سلف
اره گذاشت عزیزم گذشت...