مثل یه بچهایام که هفتهها با شور و ذوق بسیار انتظار یه مهمونی رو کشیده
براش آماده شده
شب قبلش کلی با ذوق حموم رفته لباسهای خوب پوشیده و همه چی رو آماده کرده
و یهو صاحبخونه دم مهمونی راهش نداده داخل
الان پشت در توی سرما نشستم؛ دلم سوخته، دلم شکسته دارم های های گریه میکنم...
خدایا دلم رو شکستی نمیدونم چرا ولی زیاد از این روش این کار رو میکنی
8 سال و نیمه که دارم درد میکشم. دارم زجر میکشم. طاقتفرساعه... تا کی میتونم ادامه بدم؟! نمیدونم... نمیدونم...
میدونم دوستم داری ولی از عمق وجودم گاهی حس میکنم دوستم نداری... نمیدونم چرا این راه رو برای رشد دادن من انتخاب کردی... شاید چون میدونی هیچ چیز دیگهای اینقدر عذابم نمیده... همیشه رویدادهای مهم زندگیم یا شادترین لحظاتم رو با این قاطی کردی که مثل زهر تلخ و عذابآور بشه...
موندم تو کارت خدا که چرا واااقعا چرا ما رو بهخاطر یه کروموزوم x اضافه یا بهتر بگم بهخاطر این که جهش نیافتیم که y بشیم لایق عبادت کاملت نمیدونی... نمیدونم چرا... خیلی سعی میکنم خدایا که خودم رو قانع کنم... که تو خوبیم رو میخوای ولی عزیز من ولی عزیز من این خیلی درد داره... دستام رو ببین که داره میلرزه... دلم رو سوزوندی خدا کاش اشکهام بند بیاد وقتی اینطوری گریه میکنم میترسم... خدایا تو که میدونی من تنهاترینم هیچکس رو ندارم. وقتی خودت رو ازم میگیری دیگه بیکس بیکس میشم... دلم رو سوزوندی خدا حالا خودت اشکهام رو بند بیاد چون اونقدر حالم بده که نمیتونم بلند شم دستمالکاغذی رو از دو قدم اون طرفتر بیارم...