چندروزه اومدم خونه پدرم خیلی داره سخت میگذره بهم🥺
از یه طرف شوهرم پیشم نیست،از یه طرف پدرم بداخلاقی میکنه. هرروز صبح با داد و بیداد و غر زدن هاش شروع میشه.خدا نکنه کسی خونه رو نامرتب کنه دیگه واویلااا.
مامانم غذا میپزه غر میزنه بهش که چرا همش مرغ میپزی یه غذا ساده بذار. در صورتی که همشو خودش میخوره.واگه جایی بره غذای ساده جلوش بذارن نمیخوره.
با اخم و ابروهای درهم سر سفره میشینه وهمش زیر لب یه چیزایی میگه.گاهی زیرلب مسخره میکنه.زیرلب فوحش میده،زیرلب نفرینمیکنه.
مامانم امروز روزه گرفته بابام بهش گفت قبول نباشه😔انگار فشاری به اون میاد با روزه گرفتن بقیه.
نگید چرا رفتی و نباید میرفتی چون واقعا مجبور بودمبیام و بمونم.هفته دیگه زایمانمه الان چندروزه اومدم همش استرس دارم.
بچم هم وزنش کمه باید خودمو تقویت کنم و آرامش داشته باشم.ولی اصلا نمیتونم.یعنی نمیشه.
تا ساعت 2شب پای تلوزیونه با صدای زیاد.و اصلا رعایت نمیکنه من باید زود بخابم.
صبح زود هم با صدای غر غرهاش با تپش قلب از خواب میپرم...
شاید باورش سخت باشه ولی یه جوری به شکمم نگاه میکنه انگار نامشروع باردار شدم و اصلا ذوق نکرده و خوشش نمیاد.خیلی بد بهم نگاه میکنه انگار خلاف شرع کردم😔
بخدا از جلوش میخام رد بشم لباسمو میدمجلو شکمم میدم داخل که تابلو نباشه😑
اووووفففففف هرچی بگم کم گفتم.
خدایا بهم رحم کن این چندروز زود بگذره ...
همش تو گوشی میچرخم که روزگار بگذره.
بااینکه کلی هم کار نکرده دارم ولی روحیه ندارم انجام بدم.کلی خرید دارم کلی کار دارم ولی انرژی ندارم انجام بدم.چکار کنم شما کمک کنید بهم راهکار بدید.
فکر کنید خواهرتون بارداره و تو این شرایط گیر کرده...