زنداداشم واقعا دختر خوبیه تو این چند وقته خدایی ازش هیچ بدیی ندیدم خیلی باهم خوبیم اما رفتار مامانم واقعا داره اذیتم میکنه مامانم داداشمو بیشتر از من دوست داره واضح فرق میزارن بینمون قبلاً فقط همین میرفت رو مخم ولی این یه سالی که داداشم ازدواج کرده حتی مامانم زنداداشمم به من ترجیح میدن یا شایدم من اینجوری حس میکنم
مامانم دستشون خیلی درد میکنه یه شب که واقعا درد داشتن به حدی که از درد داشتن گریه میکردن تا داداشم و زنش اومدن خونمون پا شدن براش سمبوسه درست کردن یا تر شرایطی که حالشون خوب نیست بارها دیدم که ترجیح میدن زنداداشم باهاشون باشه تا من مثلا تو مطب دکتر از درسم زدم باهاشون رفتم دکتر (همکار داداشم بود) داداشم و زنش و مامانم رفتن منو تنها تو ماشین گذاشتن میگن دکتر ناراحت میشه اتاق شلوغ بشه یا مثلا همین دیروز مامانبزرگم فوت شدن برای گرفتن جنازه باید میرفتیم یه شهر دیگه اولش قرار بود منو داداشم با خاله و مامانم بریم( هردوشون بیکاری قلبی دارن) ولی تا فهمیدن که زنداداشم سر کار نیست مامانم گفتن میریم دنبال فلانی تو نمیخواد بیای
یا الان مامانم خونه مادربزرگمن واسه کارهای مراسم منو صبح تو خواب گذاشتن رفتن الان که بهشون زنگ زدم گفتن کسی نیست بیاد دنبالت ولی الان داداشم رفت دنبال زنش که ببرتش پیش مامانم
نمیدونم یا من حساسم یا واقعا فرق میزارن تازه قبلاً که خیلی بیشتر بود چون چندبار شده تو روشون گفتم سعی میکنن جلوم خیلی فرق نزارن حس میکنم مامانم منو نمبخوان همیشه همه خوبیاشون واسه داداشمه من اگه چیزی بخوام پول ندارن ولی کافیه داداشم بگه فقط حرف داداشمو قبول دارن انگار من دشمنشونم من اگه حرفی بزنم بدتر از من تو دنیا نیست اما همون حرفو داداشم و زنش بگن بهترین حرف دنیاس قبلنا داداشم هوامو داشت اگه کاری داشتم که مامان بابام انجام نمیدادن اون برام انجام میداد ولی الان انگار واسه اونم اضافیم دیگه روم نمیشه چیزی بخوام ازش اگرم بخوام به بهونه کار میپیچونه