یکساله ازدواج کردن. خودشون دو روز قبل خبر دادن که میان خونمون .دختر خانم اقوام نزدیک همسرم هست و شوهرش رفیق صمیمی همسرم .خیلی متاسف شدم که جلوی ما دعواشون شد .دوستان خوبی بودن که از دست دادیم .
زوج مذهبی بودن که فانتزی های جالبی داشت مراسماشون.
من خودم ظاهرم شاید زیاد مذهبی نباشه ولی افکارم بهشون نزدیکه .دختر خانم رو خوب می شناختم .دختر باسواد با اخلاق مهربون و خوش مشرب و بسیار معتقد .
همسرش رفیق همسرم بود که خیلی قبولش داشت .
اینا تو خونه ما اصلا به هم نگاه نمی کردن .کاملا مشخص بود مشکلی هست .تا اینکه شوهرش چایی رو از رومیز برداشت و بهش گفت سرد شده عزیزم و برد به سمتش .ولی ایشون خیلی بد نگاه کرد و با اشاره بهش فهموند که نمیخواد .
بعد شوهرش برای خودش میوه پوست گرفت و بهش تعارف کرد و دوباره ایشون با عصبانیت خیلی آروم گفت بس کن دیگه .گوشی شوهرش زنگ زد و گوشی نزدیک خانوم بود .گوشی برداشت و ریجکت کرد .و اینجا دیگه همسرش عصبانی شد .گفت مراقب رفتارت باش .طوری که دیگه ما نمی تونستیم وانمود کنیم که نشنیدیم .
بعد فهمیدیم مادر شوهرش بوده و ریجکت کرده و همین همسرش رو عصبانی کرده .
همسرم با صدای خیلی آروم بهش گفت چته بابا
گفت هیچی روزگار من سیاه شده سر هیچ و پوچ
ناسلامتی من شوهرشم .خودتون ببینید رفتارشو
همسرم گفت بی خیال بابا آروم باش حالا .
آقا آروم شد یهو خانمش با لحن بدی گفت شما لایق بدتر از اینا هستی .
بچه ها من باورم نمیشد همچین لحن و ادبیاتی رو
این خانم انقدر فهمیده و بانزاکت بود که نگو
بعد خانمه همه چیزو گفت
هرچی سعی کردم مانع بشم ولی دیگه نشد و جوری مشکلاتش رو تشریح کرد که فکر نکنم از خجالت کاری که جلوی ما انجام دادن دوباره بخوان با ما معاشرت کنم .
و من واقعا ناراحتم چون خیلی آدمای دوست داشتنی بودن .
رشته تحصیلیمون و افکارمون و شغلشون خیلی نزدیک به من و همسرم بود. البته قبل از اینکه من شغلم رو بنا به دلایلی رها کنم .و از دستشون دادم و ناراحتم