حال عجیبی دارم. بعد گذشت چند سال انگار جای زخم قبلی دوباره زخم شد.
سال 90 بود ، من دلشکسته بودم از اینکه عاشق کسی بودم و اون علناً و رسماً بعد 8 سال دوستی بهم گفت " دیگه دوستت ندارم " . تو سکوت خودم بودم . غصه میخوردم ولی هیچ عکس العملی نداشتم. تو همین هیر و ویر فیس بوک مد بود . تو فیس بوک دوست پسرخاله م ( همدیگرو میشناختیم جزو دوستایی بود که تو خاندان ما رفت و آمد داشت ) که دو سه سال میشد از ایران رفته بود باهام درد دل میکرد ( خودشم میگفت نمیدونه چرا به من یگه ) میگفت عاشق یه دختر بوده که بخاطر مخالفت خانواده ها نمیذاشتن بهم برسن و قرار شده این از ایران بره و کارارو جور کنه تا دختره بره اونجا و ... و وقتی این اومده کار و خونه و ... جور کرده دختره زده زیرش و نرفته و ...
منم که حوصله نداشتم و گیر دل شکسته خودم بودم ولی هیچ کجا درد دل نمیکردم ، فقط تو فیس بوک و البته بیشتر تو اسکایپ حرفاشو میشنیدم و ساکت بودم . فقط یه بار نمیدونم شاید بخاطر دل خودم که از عشق قبلیم به اجبار گذشته بودم بهش گفتم دختره نجابت کرده که نخواسته بدون رضایت خانواده تون عروستون بشه . همین یه جمله بی منظور و بی سر و ته منو پسندید و کلی گریه کرد که تو تنها کسی بودی که وقتی بهت گفتم از دختره بد نگفتی و تو تنها کسی بودی که نصیحتم نکردی و فقط شنونده بودی و ... ( حالا دلیل سکوت من بی حوصلگیم بود آ ولی اون که نمیدونست :-))) ) خلاصه همین شد باب آشنایی بیشتر و بعد شش ماه خواهرش اومد محل کارم منو دید و شدیداً ok داده بود بهش و خب منم تو این مدت انقدر ازش محبت و خبی میدیدم که اصلاً فکر نمیکردم این آدم کنار من نیست و ازم دوره و میتونم بگم تا آخرین لحظه ای که باهم بودیم من واقعاً خوشبخت و شاد بودم . خانواده ش اومدن خواستگاری . اینم بگم ما تهرانیم و اونا مال یه شهرستان دیگه ن که حالا نمیگم مال کجا که خدای نکرده حرفی نشه . خلاصه هی شل کن سفت کن کردن. انگاری چون من تهرانی بودم اینا میترسیدن میگفتن ما رسم داریم فامیل بگیریم شما تهرانی هستی تهرانیها ال و بل و .... خانواده منم بخاطر تفاوت فرهنگی مخالف بودن . این وسط فقط مامانم شدیداً اون آقا رو دوست داشت چون واقعاً میدید چقدر خوب و با محبته .
قرار شد عقد کنیم . اینم بگم تو تمام این مدت خانواده ش حتی یه انگشتر نشون یا روسری و ... هیچی ندادن. وقتی میگم هیچی یعنی واقعاً هیچی. ولی خب من و اون پسر خوش خوشان و بدون توجه به خانواده ها داشتیم کارامونو میکردیم . من حتی مدرک زبان از دانشگاه کمبریج امتحان دادم که ویزای ازدواج بگیرم . همه مدارک برای گرفتن ویزای نامزدی آماده بود ولی من میخواستم ویزای ازدواج بگیرم و برم و بعنوان همسرشون برم نه بعنوان نامزد یا دوست دختر.
گفتیم تعداد مهموناتونو بگید برای سالن و غذا و ... گفتن از طرف ما کسی نیست حتی خواهرای داماد هم نمیان آخه یکیشون میخواد تو اون تاریخ بره کنسرت اون یکی ها هم نمیان.
گفتن شما عقد بگیر برای فامیلای خودتون ما هم موقع رفتن گوبای پارتی میگیریم که عروسی محسوب بشه و ....
ما سالن گرفتیم و مهمون دعوت کردیم و ... باباش زنگ زد به بابای من گفت وقتی ما مهمون نداریم شما گُه میخورید مهمون دارید تو عقد و .... این شد یه دعوای عظیم ( اینم بگم من برای مدارک سفارت باید جشن میگرفتم و ثابت میکردم ازدواجم سوری نیست وگرنه جشن میخواستم چیکار) خلاصه هموم شب برای همیشه همه چی تموم شد و تا همین چند روز پیش ما هر دومون مجرد بودیم و اینم بگم اون پسر دیگه منو نخواست و نیومد ( بعدها دوستم اعتراف کرد و در واقع خواست جیگر منو بسوزونه و گفت برام جادوکرده و جدایی انداخته و ... که اینم داستان خودشو داره و حوصله ندارم بگم الان شاید بعدها گفتم )
دیشب بعد چند سال رفتم فیس بوک ، دیدم اون پسر با یه خانم اسپانیایی عکس گذاشته . انگاری تازه ازدواج کردن.
اینارو ننوشتم که بگید بیخیال و دنیا به آخر نرسیده و ... اینا رو نوشتم که درد دل کنم . بغض دارم ولی اشکم در نمیاد . شدم عین چند سال قبل . تو سکوت خودم موندم.
خدایا بهم صبر بده و خدایا تورو به خدایی خودت قسم اونارو خوشبخت کن چون تو اون دو سالی که باهم بودیم اون واقعاً به من حس خوشبختی داد و حقش اینه که تو براش جبران کنی و خوشبختش کنی