چه شبای که فک میکردیم به صبح نمیرسه هم صبح شد باز شب شد صبح شد شب روز به عادت همیشگی اومدن رفتن ولی واقعا روحم هنوز تو همون شب مونده ..گاهی میبینم دارم ساعت ها غصه چیزی میخورم که قبلاً گریه اش کردم سوگش هم نگه داشتم تمومش کردم ولی بازم اومده سراغم یه سری از درد واقعا اشک آدم در میارم بسکه به ناحق تحمیل شده جنگ تحمیلی....
هرچقدر میشینم فک میکنم که فلان اتفاق شاید تاوان فلان کار اشتباهم باشه بازم میزنیم ته ناعدالتی
مثل خوردن سیب حوا و بیرون شدن از بهشت آخه خوردن سیب کجا حکم اخراج از بهشت کجا