ازدواجم تقریبا سنتی بود یعنی بهم معرفیمون کردن ولی خب دوران نامزدی داشتیم. دوران عقد با هم بودیم هیچ سختگیری نبود . و من سعی کردم عاقلانه تصمیم بگیریم با توجه به شرایط خانواده م ( پدرم بسیار سخت گیر بود ، محیط خونه رو دلگیر و پر استرس بود و انگار بعد از یک سنی به عنوان یک مزاحم تو خونه نگاهم میکرد مثلا یکبار بهم گفت تو اسمتو رو عوض کن برا همین شانس نداری، یا اینکه بدبختی چرا که ازدواج نکرده بودم ) تمام این شرایط باعث شد به خواستگارم جواب مثبت بدم و بدون هیچ عشقی ازدواج کنم. شوهرم مرد خوبی هست خییلی دوستم داره ، هر چ درآمد داره در اختیارم میذاره بدون اینکه بپرسه چیکار کردی چی خریدی ، خونش به اسمم زده, احترام خانواده م رو داره ، هر جایی بخوام برم مسافرت مجردی یا با خانواده م هیچ مشکلی نداره و همراهیم میکنه.بخاطر ی دارو یا قرص بخاطر من شهرو زیر و رو میکنه. بخواد بره خارج ازم می پرسه چی می خوای بخرم میگم هیچ، وقتی میاد برام خرید کرده و میگه همه ی دوستام ، خانمشون میگفتن فلان چیز بخر تو نمیگی چی میخوای خودم دوست دارم برات بخرم. اون دوستم داره اما من .... اما واقعیتش مدتی هست توی دلم خیلی خالیه از اینکه من با عشق ازدواج نکردم و هنوز هم عاشق نشدم ، دوستش دارم از ناراحتیش ناراحت میشم اگر به مشکل بخوره غصه میخورم. اما همش ته دلم ناراضیم اینکه عشق چه جوریه آدمایی که با عشق و بعد از دوست داشتن بهم میرسن ، زندکیشون چقدر خوبه. به شوهرم میگه تو از رو عقل ازدواج کردی یا با عشق . میگه با عشق. واقعا هم دوستم داره ولی من یک خلأ بزرگ در خودم احساس میکنم. میگم خوش به حالش که با عشق ازدواج کرده و من..... . مدتی شده بیشتر در گیر ظاهرش شدم ظاهرش معمولی هست با پوست سبزه. نمیدونم چم شده ولی همش میگم حق من این نبود
شایدم حق شوهرم من نبودم. ولی کاش خانواده ها آنقدر با بچه هاشون دوست بودم که با خیال راحت ازدواج میکردن نه مثل من برای فرار از حرف و حدیث و برای ترس از قضاوت ها .... . آیا این فکر ها که تو سرمه خیانت حساب میشه .... گاهی میگم شاید تحت تاثیر فضای مجازی و عشق های دروغین اونا ، دارم زندگی رو به خودم سخت می گیرم . . میگن ازدواج کن بعد عاشق میشی برای من نشد