سلام شوهرم بشدت به خونوادش بخصوص مادرش وابسته است طبقه بالاشون زندگی میکنیم راه رومون یکیه همش پایینه غذا گرم میکنم میاد ظرف غذاشو میبره و میره پایین غذا میخوره هر جا میخوایم بریم مادرشم میاره میگه من پایین راحترم منم مجبور میکنه باهاش برم مادرشم همش ازم کار میکشه گفتن میخوایم بریم شهرستان که برادرشوهرم بره سر کار شوهرم زنگ زد اینقد گریه کرد تا برگشتن وقتی مادرش از وابستگی شوهرم با فیس و افاده نسبت به خودش میگه میخوام از حرص بمیرم انگار من و نمیبینه خسته شدم پایین حموم میکنه پایین غذا میخوره انگار یجورایی داره منو تحمل میکنه بعد خودش میگه نه بخدا من خیلی دوست دارم و از این حرفا بیشتر وقتا آرزوی مرگ میکنم بچه دار هم نمیشه گاهی میگم بهتر بچه میخوام چکار