وای من تا دلت بخاد از این موردا پیش اومده خدا ازشون نگذره تا ۱۷ سالگی تو جنوب تهران زندگی میکردیم تو راه مدرسه خیلی اذیت میشدیم به پیرمرد موتوری بود زیپ شلوارشو باز میکرد موقع رفتن و برگشتن دخترا از مدرسه با موتور میرف کنارشون چقد که شبا کابوس میدیدم شب تا صب چاقو میزاشتم زیر سرم بابا مامانم نمیبردنمون سه تا خاهر بودیم که بزرگشون من بودم و مسئولیت گردن من بود از یه پارک رد میشدیم و خیابونا که بریم مدرسه انواع معتاد و ادم کثافت بود تو اون پارک بعد من از لحظه ای که چشمم باز میشد ایت الکرسی میخوندم و دعا میکردم دوستامو یا یکی از هم مدرسه ای هامو ببینم و با اونا بریم تا مدرسه به مامان بابامم نمیگفتیم ز چون مامانم بچه کوچیک داشت و نمیتونس ببردمون بابامم تعصبی بود ممکن بود بگه دیگه نرید مدرسه بمن که میگف دیگه بزرگ شده نره 
زهره ترک میشدم و تمام نو جونیمو با  افسردگی و ترس گذروندم خدا لنتشون کنن