ول کن دیگه باید میداد
حالا که نداد کار خودتونو انجام بدید
ولی ی چیز بگم بزرگتر ی چیزی میدونه
شوهر من ی دوستی داشت از بچگی اینا زمانهای قدیم دعوای سنگین کردند بعد بابای من چون خیلی آشنا داشت کار پدرشوهرمو ردیف کرد(ما فامیلیم )
خلاصه اینا آشتی کردند ولی هنوز از بابای من عقده داشت تا ما نامزد کردیم بابام نذاشت من عروسی اونا برم شوهرم ناراحت شد بعد میخواستیم بریم ماه عسل اونا گفتن ماهم باهاتون میایم بابام گفت دو تایی برید دشمن کهنه دوست نمیشه باز شوهرم ناراحت شد تا ی روز تو خیابون دیدم افتاده دنبالم ...
.......
دیدم بابام درست میگه