خدایی ی بار داداشم نگفت شما بشورید
دیگہ زن داداشم از شھرستان میومد 1 ماہ میموند روش نمیشود برہ لباساشو بندازہ لباس شویی
من یا مامانم ھمیشہ بھش میگفتیم لباس داری بدہ بندازیم لباسشویی بشورہ اونم میداد میشستیم
خدایی من خیلی ھواشو داشتم و دارم
ھر وقتم میخواستم برم بیرونو بازار با خودم میبردمش کہ تنھا خونہ نباشہ😁😁😁