می خواستم تنم که گرمایش را حس میکردم و ضربان نبضش را می شنیدم، از این دنیا دور شود، اما از طرف دیگر صداهای توی آپارتمان و صدای شربت فروش را
می شنیدم که از بیرون، از دور دست می آمد،و ملتفت
می شدم که نیمه شب توی این دنیا نشستن و کتاب خواندن و دراین لحظه بودن هم چیزهایی تحمل پذیرند.