امروز آزمون عربی و ادبیات داشتم بعد من چون کلا علاقه ای به عربی ندارم کلا گفتم که آقا من نمیخونم که نمیخونم
بعد تو سرویسم بودم که هم خورشید داشت طلوع میکرد از اون ور هم ماه
من کلا ماه رو خیلی دوست دارم شبا کلا نگاه میکنمش ینی واقعا عاشقشم،هر وقت حالم بده حرفای دلم رو بهش میزنم یا خوشحالم..بعد نگاش کردم گفتم چی میشه من آزمون عربی رو ندم
بعد رفتیم مدرسه چون داشتن نمیدونم فاضلاب اون محل رو چیکار میکردن آب قط بود بعد ما زنگ اولمون پانسیونه،بعدش اومدن گفتن برید خونه هاتون چون آب قطه اصن خیلی عشق کردم..واقعا خیلی برای من قشنگ بود.