امروز تعطیل بود از صبح همش سرپا بودم هیچ کاری نمیکردا یه کمک نمیکرد سرهرچی هی باید غر میزدم سرش تا انجام بده نهارم گفت لازانیا درست کردم سرسفره گفتم اونجایی اون روفرشیو بنداز پایین نسوزه گفت دارم غذا میخورم بعد یکم بعد دیدم بو میاد نگاه کردم دیدم سوخیده یعنی دود واتیش بود از بینی و گوشم زد بیرون چسبیده بود بخازی دوساعت سابیدم بخاریو بعد همسرم هی شوخی و خنده میکرد من عصبانی گفت بیا بزن حرصت خالی شه منم نامردی نکردم محکم چندبار مشگون گرفتمش و دوبازم گاز جاهاش کبود شه بعد اروم شدم دلم ولی براش بعدا سوخید انقد مظلوم بود هیچی نگفت اصن