قهوه بعد از خواب حسابی سرحالم آورده بود.
چشم هایم شده بود قد نعلبکی. توی اتوبوس،
در سکوت عمیق صبحدم،فقط راننده بیدار بود و
من که پشت سرش، روی صندلی سمت راست،
نشسته بودم.
قرص نعنا توی دهنم بود، چشم هایم را به بیابان که مثل باقیمانده عمرم بی پایان به نظر میرسید و آسفالت صاف که از وسطش می گذشت، دوخته بودم و خط های بریده بریده وسط جاده را
می شمردم، با دقت به نور کامیون ها و اتوبوس هایی که هر از گاه می گذشتند نگاه میکردم و بی صبرانه منتظر دمیدن صبح بودم.
#زندگی_نو