من وقتی باهاش دوست بودم میدیدم ک چند بار از صفر شروع کرد پیش خودم میگفتم درسته ک هیچی نداره اما اهل تلاشه با هم زندگیمونو میسازیم منم زیاد اهل مادیات نبودم وقتی هم دوست بودیم خوب خودشو جمع و جور میکرد اما از وقتی ازدواج کردیم خانوادش حتی زورشون میاد من برم دکتر یا چیزی بخورم لباسی بخرم درصورتی ک من خیلی کم خرجم این بماند نمیذارن هیچ پیشرفتی کنیم خود شوهرمم هنوز دنبال رفیق بازی بیشتر از اینکه بخاد ب فکر منو بچمون باشه فکر خانوادشه دست گوهشو بااونا کرده تو ی کاسه ب اسم شراکت هرچی ک داره و نداره میده ب مادرش از ی طرف سطح مالیه خانوادم بالاتر از ماست ینی همشون ی سرگردن بالاترن از ما هر دیقع هر بار ک منو میبینن ی جوری خوردم میکنن مثلأ بابام الان چن ماهه گیر داده برو یارانتو جدا کن لازمت میشه یا داداشم امشب میگه دلم برات میسوزه از همه ما موندی عقب دیگه خیلی دلم شکسته اگع ی امیدی داشتم ب شوهرم این حرفا برام مهم نبود ولی اون اصلأ فکر من نیس