من ۱۳ سالم بود خالم با یه خانومی صمیمی بود که پزشک بود تازه رفته بود امریکا پیش برادرش
برادرش مهندسی مکانیک میخوند واقعا مخ بود داداشش
یه بار خالم من رو برد خونه مامان این دوستش خانومه که پزشکه خالم میخواست خداحافظی کنه با اون خانومه چون اونم پیش بچه هاش میخواست بره همسرش فوت کرده بود تنها بود
بعد خیلی حرفای عجیبی به خالم گفت
به خالم میگفت داداشت دو سالی بیشتر مهمونتون نیست باهاش این سالای اخر خوب باشین
و عموی مامانم یک سال و هشت / نه ماه بعد فوت کردن
یا به خالم میگفت به میترا*اسم مامانم
بگو بعد فوت داداشتون پسرش با یه دختری اشنا میشه چند ماه بعد اونو رد نکنید خیلی خانوم خوبیه که اگه اون بره پسرش خوشبخت نمیشه
برادرم واقعا چند ماه بعد فوت عموی مامانم با همسرش اشنا شد و خیلیییی خانم خوبیه مامانم و من همه عاشقشیم
خانومه اصلا راضی نبود بره از این جا چون میگفت من چند ماه دیگه زنده نیستم بیشتر میخوام اینجا باشم اونجا حس غریبی میکنم با هم زبون هام راحت ترم بعد خالم میگفت این چه حرفیه میری پیش بچه هات یا میگفت هنوز جوونی این حرفارو نزنین
خانومه همون سال فوت میکنه*دقیق نمیدونم شاید دو ماه بعد رفتنش
بعد یه جا برداشت به خالم گفت من از چشمای خواهرزادت میخونم ایندش خیلی روشنه مثل دختر خودم میشه مطمعن باش دختر باهوشی
من خیلی به حرفی که راجب من زد فکر میکنم به نظرتون راست میگه
منم رشتم تجربی پزشکی رو هم قلبا خیلی دوست دارم خداشاهده اصلا به خاطر درامدش نیست خود شغل رو دوست دارم
اصلا چطوری میشه یک نفر اینارو بدونه راجب بقیه بگه و درست در بیاد
چون میگن هیچکس راجب اینده نمیدونه اگرم کسی چیزی گفت دروغ میگه
خانومه خیلی ثروتمند و متشخص هم بود دعانویس و فا ل گیر اینا اصلا نبود