مال منم همین بودن با این تفاوت که ما کنارخونشون مینشستیم چون به ما خونه داده بودن فک میکردن ما وظیفه مونه کاراشونو بکنیم دایم تلفن شوهرم زنگ میخورد و میگفتن الان پاشو بیا اینور کارت داریم ساعت ها مشغولش میکردن دیگه روانی شده بودم دیگه شوهرم میرفت اونور منم از لجش تنها میزدم بیرون همیشه میگفت چون بهمون خونه دادن توقع دارن ازم پدرم دراومد خدایی طوری شده بود برادرشوهرم زنگ میزد بیا زنم منو ببر خونه باباش که دیگه قاطی کردم کاری کردم همه فهمیدن که من بدم میاد اما باز ادم نشدن تا اینکه خونه خریدمو الفرارررررررررر
به خدا چه جمعه هایی که خرابش نکردن چه روزایی که به بحث و دعوا گدشت اما ازشون نگذشتم و از خدا خواستم جوابشونو بده شوهر ساده منم نه گفتن بلد نیود همیشه جلوشون سرش پایین بود اونام سو استفاده میکردن باباش خونه بود اینو میفرستادن تا خرید و دکتر و داروو دیگه چی بگم غلام حلقه به گوش
بابا کاش من خونه جدا داشتم.اینا میان اینجا جلو بابان اینا. نمیدونی اصلا آب میشم میرم زیر زمین.
بخدا از اشناییمون تا عروسی فقط اومدن خونه بابام خوردن و رفتن
الانم که وضع اینه
خانواده شوهرم هم هستن هرچی من بگم جبهه میگیره و طربداری میکنه
بابا اینا خرج عروسیم که کلا شوهرم خودش داد طلا شوهرم خودش خرید
یه نشون فقط واسه من خانوادش اوردن که بعد از بکسال پدرشوهرم بهم گفت شوهرت پول نشونتو هنوز به من نداده به روی خودش هم نمیاره اصلا انگار یه کاسه آب یخ ریختن رو سرم. به شوهرم گفتم مدرت اینجوری گفته یعنی یه نشون هم اینا برا من راضی نبودن بخرن؟ میگه تو دنبال بحثی. این پیرمرد یه حرفی زده حالا. جالبه باباش ۵۴ سالشه!!!
بخدا از دست اینا من شبا همش کارم گریه است
