امروز تازه شد ۵ ماه تمام که به اجبار خانواده ها
از هم فاصله گرفتیم
من تمام این ۵ ماه با خواهش التماس دلیل و منطق دعوا
داشتم خانوادم رو توجیح میکردم که قبول کنن و راضی به این وصلت بشن!
تا یک هفته پیش که ایموجی حلقه گذاشت بیوگرافیش و زنگ زدم از دوستش پرسیدم
و دیدم بله
ازدواج کرده
خب...به جهنم که من دوسش داشتم و دارم!
هیچوقت دیگه سر راه زندگیش سر و کلم پیدا نمیشه
اما چطوری تو ۵ ماه تونست
منو فراموش کنه
ی رابطه دیگه رو شروع کنه
و به ازدواج ختم بشه!!!
من تمام این مدت داشتم تلاش میکردم درست منم همه چیز
اما اون پی عشق و عاشقی؟
بخدا نمیدونم بخندم گریه کنم
چطورییی تو ۵ ماه کلاااا منو فراموش کرد و ازدواج کرد
گاهی میگم شاید حسی به من نداشته
اما وقتی چتامون رو میخونم و میبینم راجب چه چیزا حرف زدیم
میگم مگه میشه کسی این حرفا رو بزنه و حسی نداشته باشه
به هر حال مهم نیست
مهم نیست من از دانشگاه یک ترم انصراف دادم
مهم نیست کارم رو از دست دادم
مهم نیست معتاد شدم یک هفتس با بدبختی ترک کردم
مهم نیست چقدررر با خانوادم بخاطر تو بحث و دعوا کردم
فقط...میتونم بگم خوشبخت بشی🤍
از ته دل بخندی
و
هیچوقت اونقدری که من اذیت شدم بخاطر دوست داشتنت
تو اذیت نشی
پایان
۲۴ بهمن ۱۴۰۳