میخوام خاطره دوستمو براتون تعریف کنم دوستان
این دوست من، مادرش خیلیییی شکاک بوده
دوستم 6 سالش بوده و خوندن بلد بوده ولی نوشتن نه
شب میمونه خونه مامان بزرگش اینا بعد باباش بهش گفته بوده مثل همیشه ساعت 10 بخواب دیرتر نخواب
اینم میخواسته از باباش اجازه بگیره که میشه ساعت 11 بخوابم🥹 به خالش میگه به بابام اس ام اس بده و خاله هه هم پیام میده که بابا من (اسم دوستم) هستم. میشه ساعت 11 بخوابم؟
باباش جواب نمیده و میگن احتمالا خوابیدن و خلاصه
فرداش باباش میاد دنبالش با کلی اخم و تخم ولی به دوستم چیزی نمیگه
میرن خونه و دوستم میفهمه مثل همیشه مامان باباش دعوا کردن که به هم سلام نمیدن و ...
باباش میره خرید بعد مامان دوستم شروع میکنه دعوا کردن با دوستم که دیشب تو پیام دادی به بابات؟ براچی به خاله گفتی پیام بده به بابات؟
بعدم زنگ میزنه خونه مامان بزرگش اینا و با خواهرش دعوا میکنه و هر چی از دهنش درمیاد میگه
دوست منم اصلا نمیدونسته چی داره میشه😭😂نگو شب قبل که میخواستن بخوابن نوتیف پیام خاله هه میاد رو گوشی باباش و مامانش میبینه گوشیو از دست باباش میکشه شروع میکنه چک کردن بعدم دعوا که تو با خواهر (فلان فلان) من چه سَر و سِری داری😐😐😐
مثل اینکه تا دو ماه هم مامانش با باباش هم مامانش با خاله اش قهر بودن