سلام من از گوشی دختر عموم بهتون پیام میدم ما ساکن تهرانیم واسه داداش بزرگم زن گرفتیم از روستا هم فامیل بود هم خوب به نسبت بقیه عروس ها خوبه چیزی که میخوام بگم از این قراره که زنداداش من در سال بستگی به شرایط داره ممکنه چند بار برن و بیان ممکنه در سال یکی دو بار برن به مامان بابای زنداداشم سر بزنن تا اینکه چند روز پیش یکی تو شهرستان فوت میکنه مان بابای منم دعوت میکنن مامانم مثل این مادر شوهرای سلیطه نیست بگه بمونه زندگیش کنه پسرم تنها میمونه فلان به داداشم گفت من عروسمو میبرم که مامانشینا رو ببینه وظیفه پدر شوهر مادر شوهر نیست وظیفه داداشم که شرایطش نداشت ببره ولی مامان بابای من بردنش خلاصه همون روز که رسیدن یعنی دیروز زنداشم بردن خونه مامانشینا خودمون خونه باغ داریم مامان بابام رفتن ویلای خودمون تا امروز که یک روزه رفته من از این ناراحتم که وقتی مامان من شعور اینو داشته و اونو برده چرا اون شعور نداشته به مامانم یا بابا زنگ بزنه حالشونو بپرسه بگه کمک لازم دارین بیام کمک کنم فلان ولی اصلاااا هیچی رفته پشت سرشم نگاه نکرده خوب این بده اگه اینکارو میکرد هم شعورشو میرسوند هم اینکه عزیز بود ولی ناراحتم نظر شما چیه؟
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
من با استعداد بودم، یعنی هستم ؛بعضی وقت ها به دست هایم نگاه میکنمو فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشومیا یک چیز دیگر، ولی دست هایم چه کار کرده اند؟یک جایم را خارانده اند، چک نوشته اند، بند کفش بسته اند،سیفون کشیده اند، دست هایم را حرام کرده ام، همینطور ذهنم را ...!