هنوز شصت وخورده ای سالشونه مادرم سرطان گرفته و به چه وضعی افتاده زنی که خونه اش برق میزد و خیلی خیلی وسواس بود بوی ادرارش حالا دیگران اذیت میکنه پدرم هم دیگه چشماش نمیبینه دکتر گفته فقط عمل میکنیم که کور نشه.منم الان باردارم جای اینکه خونه مامانم باشم حالم بده اومدم خونه مادر شوهر موندم.اخه چرااااااا؟؟؟چندساله زندگیمون رنگ خوشی به خودش ندیده همش مشکل پشت مشکل
مامانم از دختراش متنفر بود الان فقط ما دخترا به دادشون میرسیم تو مریضیه مامانم بدترین روزهایی رو گذراندیم که سنگ آب میشد از دردش،دلمون به بابامون خوش بود که داره چشماشو از دست میده
احساس میکنم ی جای کار میلنگه مگه میشه این همه بدبختی باهم،همه عمو و زن عموهایم خاله و شوهرخاله هام دارن درست زندگی میکنن ولی زندگی مامان و بابای من چندساله هر روز همینه و بیشترین کسایی که آسیب دیدن و میبینن ما بچه هاییم