دیشب تولد دخترم بود یه تولد ساده و خودمونی براش گرفتم البته که کادو رو یه چیز گرونقیمت خریدم خلاصه گذشت مهمونا که ۷ ۸ نفر بیشتر نبودن رفتن داشتم وسایلو جمع میکردم و حسابی مشغول بودم که به شوهرم زنگ زدن تا بره سرکار(شبکاره) اومد کلید ماشین رو بگیره بره هرچی دنبال کلید گشت پیدا نکرد منم کارمو ول کردم رفتم پا به پاش دنبال کلید بودیم پیدا نشد که نشد
یهو تا بخودم اومدم دیدم خونه رو هواست دخترمم لباسش پاره شده منم نشستم اشک میریزم
خیلی صحنه بدی بود خدا به روز کسی نیاره اینکه بخاطر یه کلید اینجوری شوهرت با تو و بچت رفتار کنه خیلی حرفه
مبلا رو انداخت وسط فرشا رو جمع کرد انداخت یه گوشه رفت کمدا رو بهم ریخت کابینتا رو به هم ریخت غذای مونده رو گازو ریخت زمین، همینجورم چپ و راست به منو دخترم بدوبیراه میگفت دیگه آخر دلش خنک نشد اومد بچه رو زد اومدم از دستش نجاتش بدم منو هل داد افتاد به جون بچه اونقد که دختر بیچاره لباسش از وسط پاره شد
الان که دارم مینویسم اشکام داره میریزه
نمیدونم چی بگم ولی از دیشب تا حالا من اشکام خشک نشد
دلم به حال دخترم سوخت نباید اینا رو تو روز تولدش تجربه میکرد
اخر رفت سرکار یکی هم قراره بیاد واسه ماشین یه کلید تازه بسازه ولی روح و روان ما این وسط چی میشه؟ کاش خدا صدای ما رو میشنید بخدا که از دیشب تا حالا انگار مردم
اونم پشیمون شد هی داره زنگ میزنه میگه ببخشید ولی من اون صحنه ها هیچوقت از ذهنم پاک نمیشه