بچه ها من چن روز بود که کلا نامزدم سرد شده بود، بعد یه تلفن، یادمه یهو گفت خب فعلا
و از اون به بعد کلا سرد شد جوری که اصلا نمیخواس باهام حرف بزنع
و اصلا بهم زنگ نمیزد
منم هی با خودم کلنجار میرفتم که چرا
و یه روز که تو خونمون مشغول کار بود بهش زنگ زدم و خیلی سرد جواب داد و بعد یه احوالپرسی ساده، گفتم ببخشید دیگ مزاحمت نمیشم، گفت خدافظ
بلافاصله بغض کرد و به بابام زنگ زدم که بیاد منو ببره پیش نامزدم
چون واقعا دوست داشتم بدونم چشه
آماده شدمو و رفتم خونمون، و در زدم خونمون هنپز کامل نشده و همسرم داشت خودش کار میکرد. تا در رو باز کرد تو چشماش هیجان و خوشحالی و شوکه شدن رو دیدم.، بغلش کردمو و بهشگفتم که چقدر دلم براش تنگ شده
که یهو دیدم وسط ویشونیش یه زخم عمیقه، زود گفتم وای اینجا چی شده گفت بهت گفتم گفتی به من چه من فک کردم یادم اومد تو همون تلفنی حرف زدنمون یه چیزی رو داشت تعریف میکرد من متوجه نشدم و گفتم ولش به من چه، نگو این داشته میگفته پیشونیم اینجوری شده
من واقعا حواسم نبود
دیگ بغلش کردمو و از دلش در اوردم
و بعدش همه چیز دوباره درست شد😍
من واقعا شوکه شدم
گفتم هواستون باشه شاید یه چیز کوچیکی حتی ناخواسته گفتید که بدجوری همسرتونو رنجونده