امروز خیلی حالم بد بود خیلی وقتاییکه حالم بده پناه میبرم ب خواب
ی دفعه خواب دیدم منو برادرام وپدر مادرم نشستیم سر ی سفره غذا هم دمی گوجه بود ودوغ ومنم داشتم تند تند سالاد درست میکردم اونام داشتن غذا میخوردن
هی میگفتم صبر کنید بابا سالاد دارم درست میکنم
چی شد ی دفعه انقد از هم دور شدیم😔من یادمه ی زمانی وقتی داداشم از کارش ک ی شهر دیگ بود برمیگشت خونه من آنقدر ذوق میکردم آنقدر شاد میشدم چقد باهم شوخی میکردیم چقد سربه سر هم میزاشتی ولی الان مثل دوتا غریبه شدیم
ولی ی دفعه همه چی خراب شد رابطه منو داداشم
ی دفعه تو خواب حس خوشبختی کردم ولی الان داداشم اصلا محلم نمیزاره اون حس دیگ بینمون نیست