شوهر من تو یه شرکتی کار میکنه که دو سالی هست تو اون شرکت هس
شرکتشون اینطوریه که همیشه یه سری برنامهها میذارن مثلاً برای تک تک کارمندا تولد میگیرن
اگه نمایشگاهی باشه تو تهران همگی با هم میرن
و خوب همسر من کم پیش میومد بره
تو شرکت هم خانم هست هم آقا بیشترشون خانومن
اکیپ اینا فکر کنم ۱۲ تا آقا و ۲۲ تا خانم
حالا قرار گذاشتن که برن لواسون برف بازی
همسرم دیشب با من مطرح کرد و گفتش که قراره به بچهها بریم برف بازی من گفتم که نرو
گفتش که نمیشه فکر میکنن زن ذلیلم مگه میشه نرم همیشه میپیچونم نمیرم به خاطر تو حالا این سریو باید برم
گفتم خب پس منم میام
گفت نمیشه کسی زنشو نمیاره یا مثلاً از خانوما کسی شوهرشو نمیاره
گفتم خب من با ماشین خودم جدا میام ولی میام اونجا که من و تو با هم باشیم
گفتش که چقدر گیر میدی فکر کردی با زندونی کردن من میتونی منو کنترل کنی.......
یه ذره حرفهای عرفانی زد و حرفای چرت و پرت!!
منم که گوشم از این حرفا پره
ازش پرسیدم خب از کی این تصمیم گرفته شده چرا الان به من میگی
گفت تازه تصمیم گرفتیم دیروز صبح تصمیم گرفتیم
اما من رفتم تو واتساپش دیدم توی گروه واتساپ سر کارشون هشت روز پیش این برنامه رو چیدن و نوشتن کسایی که میان بگن و همسر منم گفته من میام
گفت نمیخوام بهت دروغ بگم میخوایم بریم اونجا برف بازی کنیم بعدشم میخوایم بریم تو کافه یه چیزی بخوریم بیایم کلاً ۴ ساعته الی ۵ساعت
۱ ظهر میرم ۶ خونهام
منم ناراحت شدم
الانم اون با من قهره
میگه خدایا من چقدر بدبختم که این زندگی نصیب من شده!!!!
هی میگی خدایا این زن منو بدبخت کرده
به نظرتون من حق دارم یا اون
من نمیخوام اصلاً بره چیکار کنم نره