نه من خودم مریضم اضطراب خیلی وحشتناکی میگیرم راجع ب مسائل کم اهمیت بعد دلم میخاد همیشه اوضاع اونجوری ک میخام پیش بره که خوب مشخصه زندگی اصلا اینجوری نیس
همش هم فکر گذشته ها هستم همش میگم اگر ازدواج نمیکردم بهتر میشد الان مستقل بودم و برای خودم کسی بودم با ازدواجم همه اینها رو از خودم گرفتم الان اگر جدا هم بشم باز باید برگردم خونه بابام ک اونا هم اصلا شرایط پذیرش منو ندارن خودشون مشکلات زیادی دارن از نظر همه من زندگی بسیار خوبی دارم ولی از نظر خودم زندگیم پوچ و بی هدفه. بابت همین اضطراب ها وسواس گرفتم ولی هرچی دارو و مشاور گرفتم بدتر شد که بهتر نشد هرجا میرم دلم میخاد با شلنگ اب برم بشورم. خوب مشخصا کسی تحمل نمیکنه و بیمارستان هم از همه جا الوده تر و نجس تر هس برا من تحملش سخته ازون ور کسی دیگه میاد پیش شوهرم دلم نمیتونه تحمل کنه میخام خودم باشم کاراشو کنم. یه خل دیوونه شدم