تقریبا ۹ یا ۱۰ سالم بود که وضعیت زندگیمون خیلی بد بود تو همون اوضاع بابام به مادرم خیانت کرد اون موقع بچه بودم و واقعا عذاب کشیدم و بعدا که عقلم رسید چی به چی بوده تازه متوجه شدم پدری که اینقد دوسش داشتم چه ادمیه...هر چند ک با من بهتر از بقیه بچهاش رفتار کرد..
دو ماه پیش با خاهرام و مامانم رفته بودیم مسافرت وقتی برگشتیم مامانم متوجه شد بابام با یه زنه بهش خیانت کرده و وقتی بهش گفتم دلیلش چی بود گفت بخاطر اینکه من و خاهر کوچیکم ناخونامونو لاک زدیم و یکم از موهامونو رنگ کرده بودیم...
من دیگه چقدر بدبختم ک باید سر من خراب میشد و گردن من مینداخت اونم تازه بخاطر دوتا تار مو..
چقد گریه کردم و سعی کردم جواب دلیل مسخرشو بهش بگم..انگار دیگه حرمتی بینمون نبود یه جورایی..دیگه تو صورتش نگا نمیکردم و گریه های مامانمو میدیدم و برای مامانم دل میسوزوندم
بعد این اتفاق انگار دیگه زندگیشون برام مهم نبود..دیگه دعواها و جر و بحث هاشون اذیتم نمیکرد
امروز دو سه روزی هست ک متوجه شدم مامانم با دکترش خیانت میکنه..
شب اول ک فهمیدم تا صب بیدار بودم و خیلی گریه کردم
مامانم سعی میکنه ازم پنهون کنه و پیاماشو پاک میکنه
چند دقیقه پیش قبل اینکه پاکشون کنه دیدم که قرار بود برن بیرون...بهم گفت موهاشو اتو بکشم و لاکشو براش بیارم..حتا گفت عینک افتابیمو بهش بدم...یه جورایی حس میکنم ازش بدم میاد ولی این کارارو براش انجام دادم..موقع اتو کشیدن ب این فک میکردم که اگه موهاشو اتو کنم کار درستی کردم یا نه..
همون مادری که بخاطر چت کردن با یه پسر دعوام کرد..
دیگه الان واقعا نمیدونم چی درسته و چی غلطه..
حالم واقعا خوب نیست