بچه اولم فقط با شیر خودم بزرگ شد
حتی به شیشه و پستونک هم حسودی میکردم که جای سینه بگیره دراین حد تعصب بیجا داشتم
این ببین چقدر سخت بود برام شیر ندم
ولی رشدش به خطر افتاد
چقدر استرس و گریه و افسردگی
سخت بود
مثل عذاب بود
از همه پنهان میکردم
فکر میکردم گناهکارم
ولی همه اینها تخیلات ناهنجار خودمه
البته مادرشوهرم حساسیت خاصی به شیر و سینه من داشت بفهمه عروسیش میشه
دوریم از هم
هنوزم از مواجه با مادرشوهررم معذبم
ولی دیگه پذیرفتم و میخوام جوابهایی پیدا کنم که خودمو راحت کنم اگه چیزی نگم خودخوری میکنم
جوابهای مودبانه ولی دهن بند
خلاصه روزیش شیر من نبود .تعصب بیجا داشتم
داشتم روزی رو هم از جای دیگه میتونه استفاده کنه ازش دریغ کنم
وواین جنگیدن روح منو بیشتر از بین میبرد