بچهه ها من وسواس دارم الان پنج روزه که دردی مثل شقاق داشتم با هزارتا دل دل کردن و ترس از بیماری و ویروس(قبلا هم هر وقت میرفتیم دکتر، بعدش مصیبت بوده و دعوا) گفتم دلمو بزنم به دریا برم دکتر، دیشب گفت میبرمت، امروز گفتش بهتر شدی نیازی نیست بری، ولی من میترسیدم زمینه همورویید فراهم بشه، گفتم نه حالا که از لحاظ روانی خودمو اماده کردم بریم دکتر،ساعت سه و نیم رفتیم ساعت چهارو نیم دکتر اومد ولی تو مطب یه عالمه خانوم سرماخورده بود که بدجور سرفه میکردین، حتی یه خانومی گوشیش زنگ خورد جواب داد گفت که اره قسمت نبود سرماخورده بود بدنش هم ضعیف بود خوب نمیشد بردیمش اورژانس، من دیگه باشنیدن این مکالمه حسابی استرسی شدم زدم بیرون از کلینیک رفتم جلوش قدم زدم تا نوبتم بشه، ولی خب یه بار به شوهرم گفتم ماسکش رو در نیاره و مواظب اون اقا باشه تو صورت شوهرم سرفه نکنه، یه بار هم گفتم خودت روبه نرده نمالون، بعد که نوبتم شد و رفتم داخل روی تخت برای خودم سفره یکبار مصرف پهن کردم، شوهرم بعد اومد تو بهم گفت من اینجام چیزی لازم نداری بهش گفتم نه، دکتر که معاینهم کرد بعدش از بس فشار عصبی روم بود وقتی پا شدم یه مقدار گریه کردم ولی ماسک رو صورتم بود زیاد معلوم نبود و سریع جلوی خودمو گرفتم، دکتر بهم گفت چیزیت نیست و حساس شدی و باید رعایت کنی که یبوست نگیری، وقتی برگشتیم من توراه باز گریه م گرفت ولی به شوهرم گفتم چیزیم نیست حالم خوبه، خلاصه بهشوهرم گفتم زود بریم خونه لباساتو بنداز تو ماشین بعد برو سرکار،اخه کارش جفت خونه خودمونه،اول گفت نه نیازی نیست و با خواهش من قبول کرد،خلاصه اومدیم خونه و دوباره مصیبت من شروع شد شوهرم لباساشو تواتاق خواب عوض کرد و انداخت رو باقی رخت چرکا، ولی معذرت میخوام لباس زیرش پاش بود و رفت از رو رخت اویر لباس برداره بهش گفتم چرا لباساتوانداختی رو بقیه لباسا چرا ننداختی تو ماشین، چرا لباس زیر و جورابتو عوض نکردی، همین حرف من شد جرقه دعوا، بهم گفت از صبح تا حالا تحمل کردم تو مطب هیچی بهت نگفتم سکوت کردم، گفتم قول دادی برگشتیم دعوا نکنیم گفت من دارم تحمل میکنم تو مطبم هیچی بهت نگفتم، گفتم چی میخواستی بگی اخه، انقدر گفت و غر زد و حرف زد زد که من از دهنم در رفت گفتم برو گمشو😭(من اصلا عادت ندارم حرف بد بزنم به خدا از بس ناراحت شدم از حرف بدش نمیدونم چی شد که اینو گفتم) یهو اتیش گرفت شروع کرد بد و بیراه گفتن و اخرم بشکه اب رو بلند کرد خواست بندازه سمتم ولی بعد انداختش رو زمین ، دربش باز بود اب ریخت رو مبلا و رو فرش(الان زیر فرش پر از ابه) بعدم بد و بیراه گفت اخر سرم به بابام که فوت شده فحش داد من انقدر ناراحت شدم که جیغ زدم بهش گفتم بی فرهنگ، عوضی، اونم رفت سرکار منم رفتم تو حمام انقدر جیغ زدم تا حنجرهم درد گرفت ابذوم تو همسایه ها رفت فکر کنم، بعدم وسواسی شدم خودمو انقدر با صابون سابیدم تا بیحال شدم، ولی بازم بهم پیام داد و چرت و پرت گفت، من عادت ندارم پیامای فحش و تهدیدش روهم جواب بدم، دیگه جواب ندادم، از ترس اینکه سرما نخورم هم جرات نمیکنم یه دل سیر گریه کنم اخه قبلا پیش اومده که بعد از بیرون رفتن گریه کردم و فرداش سرماخوردم، دارم دق میکنم