فقط ۱۷ساام بود عروسی کردم ازدواجمم ب زور مامانم بود اینو همین اول بگم ک بعد نگید چرا زود ازدواج کردی .آقا شب عروسی اومدیم خونه شوهرم ک عرف خورده بود مست مست بود .بعد ک لباسمو در آوردم صورتمو شستم دیگ اومدیم بخوابیم اومد سراغم گفتم نمیتونم خستم اصن گوش نداد کارش ک تموم شد من واقعا درد بدی داشتم از طرفین خونریزی دیگ داشتم عشق میکردم ولی گرف خابید تخت منم همینجور ب خودم میپیچیدم از درد خلاصه ک من مردم تا این شب صبح شد هیچوقت اینکارشو یادم نمیره 😓
اگه ازدواجت اجباری نبود شب عروسیت تبدیل به خاطره بد نمیشد ،به اندازه کافی استرس و ترس داره،تجربه این موضوع با کسی که مجبور بودی باهاش ازدواج کنی هیچوقت از ذهن نمیره حتی اگه بعدها عشق بوجود بیاد
من چند سال با یکی از فامیلا دوست بودم خیلی دوسش داشتم بعد خانواده ها مخالفت کردن اونم ولم کرد رفت با یه دختر دیگه الان به یه بهانه ایی بش پیام دادم درمورد یه چیزی بود جوابمو نداد غرورم شکست دیشب خوابشو دیدم فکر کنم ازدواج میکنه دیونه شدم حالم بده