یک دختر ۲۸ ۲۹ ساله شاغلم هستن برام تعریف میکرد که یک پسر تو فامیل بود که عاشق من بود و برای من حاضر بود بمیره
اما من دور ورم شلوغ بود دوستان و بقیه
بخاطر آدمای اطرافم و تشویق و حرف های آنها
بارها و بارها دل اونی که عاشقم بود را شکستم
و تکیه گاه واقعی و واقعی ترین آدم زندگیمو تبدیل کردم به بزرگترین دشمن خودم و سر این موضوع خانواده امو هم از خودم زده کردم و کاری به کارم نداشتن.
منم سرخوش از این آزادی که هیچکس حق نداره به من چیزی بگه و حرف هیچکس گوش نمیدم
من تنهایی قویم من به هیچکس احتیاج ندارم
خواستم برم پیش همون آدما و دوستان اطرافم دیدم هیچکس نیست
چندتایی ازشون بودن از آدما زیاد اطرافم اونا هم از این قضیه از من سواستفاده کردن و بعدش ولم کردن بعدش تو مشکلات دیدم هیچکس پشتم نیست و تکیه گاهی ندارم
خودمم و خودم و دارم کم میارم دیگه
بعدش بهش گفتم حالا این حرفها را چرا به من میزنی ؟
گفت چون تنهام
از من به تو نصیحت آدما واقعی زندگیتو تکیه گاه های واقعیتو اونایی که خودتو بخاطر خودت دوست دارن بخاطر تموم ثروت دنیا هم بود عوض نکن