من از ازدواج شانس نیاوردم.خیلی حالم بده این روزا...
با خاهرشوهرم قهر بودیم خاستم برا اشتی برم خونش سفارش کرده بود ک نیاد خونم.بعد ازون ب شوهرم گفتم توهم حق نداری بری خونش خلاصه بچم دنیا اومد و شوهرم مخفی ازمن از خاهرش خاسته بود ک بیاد دیدن بچم..ولی من هنوز دلم صاف نشده خلاصه شوهرم میخاست باشوهر خاهرش شراکت کنه راضی نبودم گفتم دخالتا و کارایه خاهرت شروع میشه منو راضی کرد و قول و قسم خورد ک بدون من و بدون اینکع من بدونم نره خونه خاهرش...شرطمون این بود...خلاصه خرش ک از پل گذشت میره خونه خاهرش و بمن دروغ میگه خلاصه هربارم ک میره من میفهمم و تهش یا قسم میخوره ک دیگه نره یا میگه ب تو ربطی نداره...حالم بده
یادم میاد ازون روزی ک من میخاستم پیشقدم شم برا اشتی و گف نیاد خونم چقد اون روز دلم شکست و گریه کردم...حالا من کاریم نکرده بودم ی بحث ساده کرده بودیم ک جفتمون مقصر ولی چون من کوچکتر بودم میخاستم برم اشتی
الانم من نگفتم ک نره گفتم فقط بهم دروغ نگو نهایتش یا ب من بگو یا باهم بریم
اگه شوهرم بحرفم کنه حساسیت من کم میشه ولی هربار بدتر میکنه این مسئله روانمو داغون کرده دیگه حالم از شوهرم بهم میخوره