برق رفت. دوباره.
وقتی برق میره، خیلی چیزها رو با خودش میبره. از گرمای بخاری برقی بگیر تا روشنایی صفحهی کامپیوتر. و حتی لبخند اعضای خانواده. اینترنت کند میشه و گوشی به هیچ دردی نمیخوره. نهایتا بتونی باهاش لانچ گیم بازی کنی و دایناسور گوگل کروم رو از روی موانع بگذرونی، و بعد از هربار باختن غرغرکنان گوشی بذاری سر جاش. وقتی برق نیست، از همیشه مضطربترم. به گذشته و اجدادم فکر میکنم و افرادی که توی زندگیشون برق ندیدن. به آدمهایی که اونقدر شانس نداشتن تا از فواید صنعت بهره ببرن، و اونقدر خوششانس بودن که این ناامیدی خفه کنندهی بعد از قطعی برق رو احساس نکنن.
چند ساعت میگذره و برق همچنان سر و کلهش پیدا نمیشه. هیچوقت انقدر دلتنگ نبودم. دلتنگ برق! کی فکرش رو میکرد دلم برای برق بیشتر تنگ بشه تا مامان؟
وقتی میرم حموم، نمیدونم دارم چه غلطی میکنم. قبل از دستشویی رفتن، شیلنگ آب رو میگیرم رو زمین تا اگه سوسکی اونجا بوده، بپره و بره. چندین بار کلید برق رو از سر عادت لمس میکنم و هر بار به حماقت خودم لعنت میفرستم. باید مقاله رو تکمیل کنم، اما لپتاپ شارژ نداره و برق نیست. حتی لانچ گیم هم از لیست سرگرمیها خط میخوره، چون نمیخوام بخاطر یه تیرکس، شارژ گوشی رو تموم کنم.
برق نیست. هوا سرد و ابری و بیبارونه. با پنجتا مولکول اکسیژن، ده تا هیدروکربن میبلعم. اینجا میتونه آخر خط باشه و نبودن برق، فقط یک دلیل از میلیونها دلیل ناراحتی و خشم و اضطراب من، یا شاید هم ماست.