من واقعا از دست بابام خسته شدم
من ۱۹ سالمه پدر مادرم بچه دار نمیشدند و من بعد ۱۱ سال بع دنیا امدم با کلی نذر و نیاز و قرص و عمل
ولی یوقتا به این فکر میکنم شاید بابام واقعا لایقش نبود که بابام بهش بچه نمیداد ( این حرف توهین به عزیزایی که بچه دار نمیشن نیست و فقط صرفا راجب بابام اینو گفتم )
بابام خیلی اذیت میکنه سر هرچیزی داستان درست میکنه میخوام برم بیرون میکه مگه همین دو روز پیش بیرون نبودی ، میشینیم یجا میگه چرا اینجوری نشستی ، تو اتاقمم میگه چرا تو اتاقی میام بیرون میگه چرا بیکار نشستی چرا نمیری تو اتاقت به درسات برسی
هیچوقت نتونستم باهاش رفیق باشم حرفای دلمو باهاش بزنم فقط فکر میکنه کارا و حرفای خودش درسته هرچی فحشه بارم میکنه هر موقع رو مود خوبی باشه میزاره برم با دوستام بیرون نباشه ام نمیزاره مهمونی میخوام برم ارایش میکنم با کلی فوش و بد و بیراه حرف بارم میکنه حالا من ارایشم هیچ وقت غلیظ نیست
اعتماد به نفس منو خورد کرده دو کلمه نمیشه باهاش حرف زد فقط میخوای به همه چی گیر بده به درز لای دیوارم گیر میده تبدیلم کرده به یه ادم افسرده حالم خیلی بده دوست دارم خودمو بکشم جرعتشو ندارم از عذابش میترسم واقعا بهم بگین چیکار کنم خسته شدم بخدا مگه من دل ندارم مگه من دختر نیستم چیکار کنمم دیگه چیکار کنم
بخدا من دختر بدی نیستم نمیدونم چرا زندگیم اینجوریی شدد😭😭😭😭