سردبیر صحبت خونه ایناهاش گفت بابام گفته بیاین حیاط ماکه بزرگه یه خونه توش بسازین درشو ازکوچه بازکنید.
خونه مون روفروختیم میخوایم بخریم.
بعدمن بهش گفتم بابامم زمین داشتن گفتن بیایدبسازین ماهم میایم اونجامیسازیم .گفتم بهش که من کنارخانواده خودمم نمیخوام زندگی کنم بهت گفتم کار-خانواده شماهم نه دوست دارم کمی فاصله باشه.
بعدبرگشت گفتش من باید بابکی ازدواج میکردم که میومد کلفتی مامان باباموبکنه وباهاش تویه یه حیاط زندگی کنه تومانی یکبارمیری یه سر میزنی میای اونم به اصرار من گفتم خب خانواده ات میبینی رفتارشون درست نیس هرکسی براشون عزیزه بره کلفتی شون روزانه من عروس آخری هستم