حواسم جمع نیست
سرم به شدت درد میکنه
جای داداش کوچیکمی
این چیزا رو میفهمم من خودم تا یه سنی فقط تو تنش های بین مامان و بابام بودم و خیلیییی ترس داشتم از اینکه بابام مامانمو نزنه
مامانم مارو تنها نزاره
اگر مامانم حتی یه سوپری میرفت خیلی میترسیدم گریه میکردم فکر میکردم رفته دیگه برا همیشه
الآنم تصمیم دارم حرفی با شوهرم نزنم
فکر میکنم ما هرچی باهم سرد تر باشیم آرامش خونه بیشتره
الان اومد کارت بانکمو پرت کرد تو اتاق گفت بگیر اینم کارتت بعدش رفت پای تلویزیون
پسرمم رفته کنارش فیلم تماشا میکنه
امشب خیلی فکر کردم من تنهایی دارم همش تلاش میکنم واسه یه زندگی خوب و آروم ولی شوهرم همکاری نمیکنه
حقیقتا خسته شدم از تنهایی دوست داشتن
تنهایی احترام گذاشتن
تنهایی آروم بودن
شاید بهتر باشه یه مدت کلا برم خونه پدرم بچمم سرش گرم بشه
نمیدونم چکاری درسته چی غلط فقط میدونم شوهرم هیچ همکاری نمیکنه و همه چیز به عهده خودمه
کتکایی هم که زد الان داره اثر خودشو نشون میده اصلا نمیتونم درست تمرکز کنم