دیروز خونه ی مادرم اینا بودم خواهرمم اونجا بود
بعد شوهر خواهرم زنگ زد بهش ک بیا امضا کن .خواهرمم آروم ب پدرم گفت برای ماشینمون میخواد.
بعد از مادرم پرسیدم چی ؟ مامانم گفت ماشین خریدن
بعد وقتی خواست راهیش کنه فک کنم ب مامان گفته بود ک ب من نگه .بعد وقتی مامانم اومد بالا دیدم جواب سوالامو کوتاه میده منم دیگ چیزی نگفتم ولی دیگ نمیتونستم با مامانم ارتباط چشمی داشته باشم چون من همممممه چیمو ب مامانم میگم
بعد خواهرم اومد رفتیم جلوش و گفتیم پس برای ماشین شیرینی نیوردی
بعد دوباره یه چیز یواش ب مامان تو اتاق گفت
من احساس غریبگی داشتم اونجا و دیگ دلم میخواست فرار کنم