سلام این خواهر بزرگمن متولد پنجاه من ده سال ازش کوچیکم اون مادرش طلاق گرفته بابام با مادر من ازدواج کرده
اون ادامه تحصیل داد پرستار شد منو مامانم ۱۵ سالگی داد به پسر عمم ( پسر عمم و داداش بزرگش قبلا خواسگار اون بودن که نکرد و دکتر میخواست که نیومد )
این موند و چون با مامانم اختلاف داشت خونه خرید جای خوب و رفت
من جدا شدم و این گفت بیا پیش من منم رفتم هر چیم مامانم گفت نرو گوش ندادم چون مامانم سر لاک و ارایش و .. خیلیییی گیر میداد
یه هفته که موندم گفت من با دوستام میخوام برم شمال تو برو خونه داداش😑
خلاصه زنداداشه چیا کرد بماند وقتی برگشتم دو روز بعدش گفت ببین من پشیمونم زنگ بزن مامانت جمع کن برو 😑
بعد یه خواسگار برا منپیدا شد مهندس عمران اما بیکار من خیلی خوشال بودم چون خیلی خوش تیپ بودو منم واقعا تو مزیقه بودمو مامانم زیاد اذیت میکرد تا طرف بعد چند هفته که خیلیم لاو میترکوند رفت و نیومد! یبار رفتم مهمونی خونه خواهرم که گفتم بهش جریانو گفت عکسشو داری؟ عکس دادم گفت ووووی این اومده خواسگاری من...