۴ ساله ازدواج کردم خیلی دلم میخواست با خواهر شوهرام رابطه صمیمی داشته باشم تازه دختر خالم هستن قبل این که داداششون منو بخواد دوستای جون جونی با خواهر شوهر کوچیکم بودم خیلی خیلی صمیمی خلاصه وقتی اومدن خواستگاری خانوادم خیلی مخالفت کردن حالا وارد این مسائل نمیشم خیلی طولانیه و جریانش مفصله و چن سالی طول کشید تا جواب مثبت دادن منو شوهرم خیلی تو این چن سال ازیت شدیم به سختی بهم رسیدیم ولی تو این چن سال کلا رابطه من با خانواده خالم و دختر خاله هام تموم شد حالا انتظار داشتم وقتی با پسرشون نامزد کردم دوباره رابطمون خوب بشه فکر میکردم دوباره مثل قبل با دختر خاله هام دوست میشم آخه خواهر هم ندارم فکر میکردم اونا میشن خواهرم حتی اینو وقتی تازه نامزد کرده بودیم به خواهر شوهرم گفتم و برگشت گفت حالا تا ببینیم چی بشه من دیگه تا تهش خوندم که اینا دیگه منو به چشم دختر خاله نمیبینن که بخوان باهام دوستانه رفتار کنن و شمشیر از رو بستن دیگه به چشم زن داداش نگاه میکنن از همون اول که نامزد کردیم رابطه خواهر شوهرم خیلی باهام سرد بود جوری که همه متوجه شده بودن همه میگفتن چطور میخوای با اینا زندگی کنی اصلا باهام در تماس نبودن فقط چن ماه هر از گاهی یه پیامی رد بدل میشد که اونم یهو زد بلاک کرد وقتی دیدم بلاک کرده خیلی ناراحت شدم و منم بلاک کردم خیلی رفتارش زشت بود در طول دوره نامزدیمون که ۳ سال بود فقط و فقط سه بار اومدن خونمون یکی روز بله برون بود که همراه. خانواده نیومدن همه خانوادشون اومده بودن اما دوتا خواهر شوهرم نبودن و آخر کار اومدن یه بار هم شام دعوت کرده بودیم مادرم خودش به خالم اسرار کرد که دخترات بیار و اومدن یک بار هم مادرم دستش شکسته بود اومدن عیادت همین و تمام
حتی مهمونی عروسی جای هم که منو میدیدن محل نمیذاشتن دیگه منم خیلی سرد باهاشون رفتار میکردم چون انتطار نداشتم حالا که بعد چن سال سختی بهم رسیدیم باهام اینجوری رفتار کنن حتی شب عروسیم هم ساعت ۱۰ شب اومدن تالار جوری که سر زبون همه مهمونا افتاد که چرا این دوتا دختر عروسی داداششون نیستن آخرشم که اومدن یکیش که اصلا بلد نبود برقصه یکیش هم مثل ندید پدید ها به نامزدش چسبیده بود
خلاصه ما ازدواج کردیم و یه جورایی آتش بس اعلام شد البته من اینجوری فکر میکردم