2777
2789

۴ ساله ازدواج کردم خیلی دلم میخواست با خواهر شوهرام رابطه صمیمی داشته باشم تازه دختر خالم هستن قبل این که داداششون منو بخواد دوستای جون جونی با خواهر شوهر کوچیکم بودم خیلی خیلی صمیمی خلاصه وقتی اومدن خواستگاری خانوادم خیلی مخالفت کردن حالا وارد این مسائل نمیشم خیلی طولانیه و جریانش مفصله و چن سالی طول کشید تا جواب مثبت دادن منو شوهرم  خیلی تو این چن سال ازیت شدیم به سختی بهم رسیدیم ولی تو این چن سال کلا رابطه من با خانواده خالم و دختر خاله هام تموم شد حالا انتظار داشتم وقتی با پسرشون نامزد کردم دوباره رابطمون خوب بشه فکر میکردم دوباره مثل قبل با دختر خاله هام دوست میشم آخه خواهر هم ندارم فکر میکردم اونا میشن خواهرم حتی اینو وقتی تازه نامزد کرده بودیم به خواهر شوهرم گفتم و برگشت گفت حالا تا ببینیم چی بشه من دیگه تا تهش خوندم که اینا دیگه منو به چشم دختر خاله نمیبینن که بخوان باهام دوستانه رفتار کنن و شمشیر از رو بستن دیگه به چشم زن داداش نگاه میکنن از همون اول که نامزد کردیم رابطه خواهر شوهرم خیلی باهام سرد بود جوری که همه متوجه شده بودن همه میگفتن چطور میخوای با اینا زندگی کنی اصلا باهام در تماس نبودن فقط چن ماه هر از گاهی یه پیامی رد بدل میشد که اونم یهو زد بلاک کرد وقتی دیدم بلاک کرده خیلی ناراحت شدم و منم بلاک کردم خیلی رفتارش زشت بود در طول دوره نامزدیمون که ۳ سال بود فقط و فقط سه بار اومدن خونمون یکی روز بله برون بود که همراه. خانواده نیومدن همه خانوادشون اومده بودن اما دوتا خواهر شوهرم نبودن و آخر کار اومدن یه بار هم شام دعوت کرده بودیم مادرم خودش به خالم اسرار کرد که دخترات بیار و اومدن یک بار هم مادرم دستش شکسته بود اومدن عیادت همین و تمام 

حتی مهمونی عروسی جای هم که منو میدیدن محل نمیذاشتن دیگه منم خیلی سرد باهاشون رفتار میکردم چون انتطار نداشتم حالا که بعد چن سال سختی بهم رسیدیم باهام اینجوری رفتار کنن حتی شب عروسیم هم ساعت ۱۰ شب اومدن تالار جوری که سر زبون  همه مهمونا افتاد که چرا این دوتا دختر عروسی داداششون نیستن آخرشم که اومدن یکیش که اصلا بلد نبود برقصه یکیش هم مثل ندید پدید ها به نامزدش چسبیده بود 

خلاصه ما ازدواج کردیم و یه جورایی آتش بس اعلام شد البته من اینجوری فکر میکردم 

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

 چه اصراریه حتما باید به اونا دوست بشی ارتباطتتو خوب کنی؟ خودتو بزن به اون راه انگار نه انگار که واست مهمه این چیزا. نمیفهمم چه دلیلی داره بخوای انقدر پیگیر باشی که چرا نمیان خونتون یا چرا بلاک کرده یا چرا سرد شدن باهات؟ تو دیگه زندگی خودتو داری الان خواهر شوهرات چه جایگاه مهمی دارن حالا مثلا الان تو زندگیت؟ 

اما آتش بسی در کار نبود اونا به خیال خودشون گربه دم حجله کشته بودن و میخواستن از همون اول زهر چشم بگیرن من طبقه بالای خونه مادر شوهرم هستم وقتی میرفتم پایین خونه مادر شوهرم دوتا دخترش میرفتن تو اتاق در می‌بستند و تا من نمی‌رفتند بیرون نمیومدن حتی موقع غذا وقتی مادر شوهرم صداشون می‌کرد سفره انداختم بیاین اصلا جواب هم نمیدادن این رفتارشون واقعا زشت بود حتی یه بار رفته بودم خونشون دختره تو اتاقش بود در باز کرد دید من نشستم برگشت در محکم بست واقعا رفتار زننده ای بود بهم بر خورد از این رفتار ها تا دلت بخواد دیدم 

تو این ۴ سال باورتون نمیشه ۵ بار خونه ما نیومدن با وجود این که فقط چنتا پله فاصلمون هست همین یکی دو بار هم به زور مادرشون اومدن و هر بار هم بهترین پذیرای ازشون کردم نه بخاطر احترام به اونا چون لیاقت احترام ندارن فقط واسه این که کدبانو بودن خودمو به رخ بکشم خلاصه خواهر شوهر کوچیکه ازدواج کرد رفت فقط یک بار رفتم خونش اونم چون بچش دنیا آمد و مادر شوهرم گله می‌کرد رفتم چش روشنی دادم به بچش که حرف در نیاد وقتی مادر شوهرم گله کرد همه چیز بهش گفتم.... گفتم اصلا رفتار های دخترت یادم نرفته بی احترامی های که کرده بود نیش کنایه های که زده بود بهش یاد آوری کردم دیگه طولانی میشه اینجا بنویسم بهش گفتم صورت دخترت یا آب پاک نشور خودت از رفتار اخلاق دخترت خبر داری چرا انتطار داری برم خونش خلاصه رفتم اما بازم همینجور بی محلی میکنه خواهر شوهر بزرگه مجرده اون باز بهتره نیش کنایه نمیزنه ولی خونگرم نیست وقتی میرم خونشون میره تو یه اتاق دیگه میشینه آخرین بار که رفتم خودم شوهرم خونه تنها نشستیم بعدم موقع شام شام خوردیم اومدیم هرکی رفت یه طرف گفت کار دارم خواهر شوهرمم رفته تو اتاق نشست میگه خستم منم ایقد ناراحت شدم دس به سیاه سفید نزدم هر دفه کمک میکردم غذا می‌آوردم سفره مینداختم ظرفا میشستم اما این بار فقط خوردم اومدم دیگه تصمیم گرفتم اصلا نرم حتی عید هم دلم میخواد نرم اگه شوهرم اصرار نکنه 

چه اصراریه حتما باید به اونا دوست بشی ارتباطتتو خوب کنی؟ خودتو بزن به اون راه انگار نه انگار که واست ...

هیییییییچ اوایل خیلی ناراحت میشدم اما الان به عالمم. نیست اصلا مهم نیستن برام دارم زندگیم میکنم فقط آرامش زندگیم برام مهمه فقط خواستم درد دل کرده باشم یه مشورتی بکنم ببینم دیگه باهاشون رفت آمد کنم یا نه 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

سر درد میاید

sun_f | 1 ثانیه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز