من دوستم کار اداری داشت تهران برای معلم و رسمی شدن باید میومد
منم راهی شدم باهاش بیام جمعه که هم پسری ک دوستیم ببینم اگر از همدان بیاد تهران
یا هم ی تفریح بشه برای بار اول در زندگی ۲۷ ساله
من و دوستم اکی شدیم دختر خالش هم اکی شد
سه چهار روزه بریم ب خانوادم دروغ گفتم منم میرم برای کارای معلمی و شرکتی شدن
اونا گفتن برو بطور معجزه آسایی اجازه دادن
خلاصه همه چی ب روال بود قرار بود حمعه راه بیفتیم
مادر دوستم گفت منم میام و همه چی بهم ریخت
یکی هم بهمون آدرس دعا نویس داده بود ک ب دوستم گفته بودن برو تورو بختت رو بستن نمیتونی ازدواج کنی و کارات اکی نمیشه و رسمی نشدی
ما همش مسخره میکردیم
امروز دوستم گفت بریم دعا بگیرین مامان باهامون نیاد نمیتونم قید این تفریح رو بزنم و...
خسته شدم تا کی با همه بریم
فوری آماده شدم باهاش رفتم
گفت فوقش ی دعا هم میگیرم اگر کسی کارمو گره انداخته باز بشه