من یه جاری دارم که بعد ازدواجش ۶ سال خونه پدر شوهرم نشست بعدش که ما ازدواج کردیم پدرشوهرم بهشون گفت دیگه شما بلند شید اینا اول زندگیشونه بیان بشینن
در نمیومد از اون خونه
به زووووور بلند شد
بعدش جلوی پدر شوهر و مادر شوهرم منو شوهرمو نفرین میکرد
میگفت انشالله پسرت بمیره
به من کلی بد و بیراه میگفت پشت سرم
من چون حامله بودم اصصصصصلا اهمیت ندادم به حرفاش
خدا شاهده چند سال بعدش یه تصادف خیییییییییلی بد کردن که پسر ۶ ساله خودش فوت شد
من خیلی گریه کردم واسه بچه اش واسه اینکه چوب خریت و نفهمی مامانشو اون بچه خورد
هنوزم که هنوزه یه روزایی یاد اون بچه میفتم و واقعا از ته قلبم براش ناراحت میشم
با اینکه من اون بچه رو تو این ۶ سال انگشت شمار دیده بودم