اول بگم ازدواجم عاشقانه بوده با همسرم خیلی اذیتم کرده شر مسائلی میتونین تایپیک های قبلمو بخونین ببینین)
برج هشت پارسال عروسی گرفتیم قبلش دوسال عقد بودیم خلاصه عروسی خیلی خوبی تو تالار گرفتبم . ولی وقتی خونه رهن کردیم یه وام داشتیم کنسل شد مجبور شدیمو یه خونه کوچیک گرفتیم کمد دیواری نداره اشپزخونه خیلی کوچیکه دستوپامون تنگه یخچالمون دو قلوعه تو راه رو گذاشتیم مبلم داریم تو حال تنگ شده دستوپامون خلاصه که خیلی شرایط سختی بود ولی هیچی نمیگفتم فقط به شوهرم میگفتم بتونیم از اینجا سرسالمون بریم بیرون دوماه پیش سرسالمون که شد پول نداشتیم دیگه امروز خیلی کلافه شدم با شوهرم بحثم شد میگه چرا سر من خالی میکنی میگم بخدا خستم هرچی مرتب میکنم بازم بهم ریختس مثل خونه های قدیمی همه لوازمامون کنار هم چیده شدس تو اتاق یدونه اتاق بیشتر نداریم خونمون کلا تابستونا خیلی گرم میشه دم میندازه چون طبقه بالاییم کولر جواب نمیده اتاقش کانال کولر وصل نیس مهمون نمیاد تابستونا میگن گرمه خونتون خیلی بده خیلیی 😭😭از اونور عذاب وجدان دارم که به شوهرم گفتم اونم غرور داره اخه من چ غلطی کنم بنظرتون مبگم بیا برج سه اینا قبل تابستون بریم از این خونه میگه اگه پول داشته باشیم میریم وگرنه تا سرسال میمونیم
بخدا اینجا اصلا لوازمام دید نداره مهمون میاد دستو پا تنگه خجالت میکشم هم طرف شوهرم هم طرف من همشون خونه هاشون اوکیه خیلی قشنگ ول ما.....😭😭خیلی دلم گرفته از مملت و از این دنیا چرا تو این سن باید این دقدقه هارو داشته باشیم